شب هنگام که
از کوچه مهتابگون شب
همگام با قدمهای آرامت گام برمیدارم
در آسمان چشمهایت به جستجو مینشینم
و تو خوب می دانی که چه ظالمانه
نگاهت را از نگاهم می دزدی
.
و من دوباره و دوباره در برابر این همه غرور
سر فرود می آورم و تو درکمال
وضوح آنچه را که در درونم میشکند میبینی
وبعد آرام با لبخندی بر لب دستان لرزان مرا رها میکنی
و در روشنایی مهتاب ناپدید می شوی
کلمات کلیدی: